از گناه تنفر داشته باش نه از گناهکار .گاندی
کسی که حفظ جان را مقدم بر آزادی بداند، لیاقت آزادی را ندارد.بنجامین فرانکلین

| صفحه اصلی | گالری عکس | آموزش | تازه ها | اوقات شرعی روستا | آب و هوای روستا | نقشه هوایی روستا | تالار گفتگو | دانلود | پیوندها | تماس با ما |

صداقت بزرگترين زرنگي است .

دروغ از بدترين معايب، زشت‌ترين گناهان و منشأ بسياری از مفاسد است و بالطبع از كارهای زشت و ناپسند و عادت به آن از رذايل اخلاقی و از گناهان كبيره است.

ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:دروغ , بدترين, معايب, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

اثرات دروغ گفتن بر سلامتی انسان     

خطرناک ترین نوع دروغ ها حقایقی هستند که اندکی دست کاری شده اند.

ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:اثرات, دروغ, گفتن ,سلامتی ,انسان , ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

شاید یکی از اَبَر دیالوگ های سریال مختار مربوط به سخنان آخرین مختار قبل از شهادتش باشد. دیالوگی که در آن مختار از «تزویر» و «خط نفاق» می گوید. جایی که مختار، زندگی نکبت بار در زیر سایه حکومت زبیریان را هشدار می دهد و مانند مولای خود، مرگ با عزت را بهتر از زندگی با ذلت بیان می کند. اگر چه آنهایی که مختار را تنها گذاشتند حتی نتوانستند به همین زندگی ذلت بار برسند و زبیریان آنها را مانند گوسفندان کشتند.

مختار :
"امروز می خواهم به مصاف تزویر بروم که بدترین آفت دین است. تزویر با لباس دیانت و تقوی به میدان می آید. تزویر سکه ای است دورو، که بر یک رویش نام خدا و بر روی دیگرش نقش ابلیس است. عوام خدایش را می بینند و اهل معرفت ابلیسش. و چه خون دلها خورد علی از دست این جماعت سر به سجود آیه خوان و به ظاهر متدین... "
 
 
نویسنده: داود ׀ تاریخ: پنج شنبه 9 آذر 1386برچسب:تزویر, لباس, دیانت, تقوی, , ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

حسین هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می‌آید...
ستارکلمکانی! صاحب بزرگترین بنگاه ملک و ماشین شهر، يكماه تکیه راه می‌اندازد و خودش در روز تاسوعا سر مردم گل می‌مالد و ۱۱ ماه هم سرشان شیره!

ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: دو شنبه 6 آذر 1386برچسب:حسین, هنوز, مظلوم ,است, حسین هنوز مظلوم است , ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

ابن يمين فريودي در سروده اي در ماتم سيد الشهدا مي گويد :

شنيدم ز گفتار كارآگهان
بزرگان گيتي، كِهان و مهان
كه پيغمبر پاكِ والا نَسب
محمّد، سرِ سَروران عرب
چنين گفت روزي به اصحاب خود
به خاصان درگاه و احباب خود
كه چون روز محشر، درآيد همي
خلايق، سوي محشر آيد همي

ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: پنج شنبه 2 آذر 1386برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

هر که پیمان با هوالموجود بست 
گردنش از بند هر معبود رست

مؤمن از عشق است و عشق از مؤمنست

عشق را ناممکن ما ممکن است

عقل سفاک است و او سفاک تر

پاک تر چالاک تر بیباک تر


ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: سه شنبه 30 آبان 1386برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

روز عاشورا همه اهل حلب

باب انطاکیه اندر تا به شب

گرد آید مرد و زن جمعی عظیم

ماتم آن خاندان دارد مقیم

ناله و نوحه کنند اندر بکا

شیعه عاشورا برای کربلا


ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: سه شنبه 30 آبان 1386برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

خاطرات زمستان را به بهار نیاور!

برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...

در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت میکند.

شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:"اکنون که بهار است و این بچه ها در حال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.

به جای صحبت از بدبختی های ایام سرما، به این بچه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند. پیرمرد اعتراض کرد و گفت :"اما زمستان سختی بود"

شیوانا با لبخند گفت:"ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن!


-----------------------------------------------------------------------------------

رابطه کش شلوار و پیشرفت‎

 

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یك موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاكی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یك مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!
دیگه پاك قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، باز یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!
طرف كم میاره، راهنما میزنه كنار به موتوریه هم علامت میده بزنه كنار. خلاصه دوتایی وامیستن كنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی كل مارو خوابوندی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش... خدا پدرت رو بیامرزه واستادی... آخه ... كش شلوارم گیر كرده به آینه بغلت ...

نتیجه اخلاقی : اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند ببینید کش شلوارشان به کجای یک مدیر گیر کرده


-----------------------------------------------------------------------------------

خاطرات دو دوست قدیمی

 

دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت: "امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد." آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند.

همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد: "امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد." دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید: "وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی؟"

مرد پاسخ داد: "وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی."

نتیجه اخلاقی : یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود.


-----------------------------------------------------------------------------------

گل صداقت و راستگویی

 

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت : تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم.
هر کسی که بتواند در عرض شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نروئید.

بالاخره روز ملاقات فرا رسید.
دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !!!


برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو

-----------------------------------------------------------------------------------

کلاه فروش

 

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد و او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟!


-----------------------------------------------------------------------------------

آدم از وسط نصف بشه ولی ضایع نشه !

 

یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو به هر کسی نمیده !
به خانم ها که اصلاً نمی داد و تحویلشون نمی گرفت، در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کارت میداد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند.
احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی خیلی خوشگل و گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدم های باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده !
بدجوری کنجکاو بودم بدونم اون کارت ها چی هستن !
با خودم گفتم یعنی نظر این کارت پخش کن خوش تیپ و با کلاس راجع به من چیه ؟! منو تائید می کنه ؟!
کفش هامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و برق بزنه ! شکمو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو جوری نشون بدم که انگار واسم مهم نیست !
اما دل تو دلم نبود ! یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده ؟! همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخندی بهم نگاه کرد و یک کاغذ رنگی طرفم گرفت و گفت : آقای محترم ! بفرمایید !
قند تو دلم آب شد ! با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم : می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم ! چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک ! وایستادم و با ذوق تمام به کاغذ نگاه کردم، فکر می کنید رو کاغذ چی نوشته بود ؟
.
.
.
.
.
.

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید ! پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !


-----------------------------------------------------------------------------------

یکی از بستگان خدا

 

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!


-----------------------------------------------------------------------------------

نبوغ


در یك شركت بزرگ ژاپنی كه تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یك مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
شكایتی از سوی یكی مشتریان به كمپانی رسید. او اظهار داشته بود كه هنگام خرید یك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطی خالی است.

بلافاصله با تاكید و پیگیریهای مدیریت ارشد كارخانه این مشكل بررسی، و دستور صادر شد كه خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تكرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید.

مهندسین نیز دست به كار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند : پایش (مونیتورینگ) خط بسته بندی با اشعه ایكس بزودی سیستم مذكور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین،‌ دستگاه تولید اشعه ایكس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهیز گردید. سپس دو نفر اپراتور نیز جهت كنترل دائمی پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.

نكته جالب توجه در این بود كه درست همزمان با این ماجرا، مشكلی مشابه نیز در یكی از كارگاههای كوچك تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یك كارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و كم خرج تر حل كرد : تعبیه یك دستگاه پنكه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!


-----------------------------------------------------------------------------------

فرعون و شیطان


فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
نویسنده: ׀ تاریخ: چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:داستان,کوتاه, خواندنی,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

سالها پیش از این

زیر یک سنگ گوشه ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم همین

یک کمی خاک که دعایش

پر زدن آنسوی پرده ی آسمان بود

آرزویش همیشه


ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:شعر,عرفان نظر آهاری, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀



رابطه کش شلوار و پیشرفت‎


یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یك موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاكی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یك مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!
دیگه پاك قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، باز یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!
طرف كم میاره، راهنما میزنه كنار به موتوریه هم علامت میده بزنه كنار. خلاصه دوتایی وامیستن كنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی كل مارو خوابوندی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش... خدا پدرت رو بیامرزه واستادی... آخه ... كش شلوارم گیر كرده به آینه بغلت ...

نتیجه اخلاقی : اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند ببینید کش شلوارشان به کجای یک مدیر گیر کرده  

 



کلاه فروش

 

 


کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد و او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟!

 

 

آدم از وسط نصف بشه ولی ضایع نشه !

 
یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو به هر کسی نمیده !
به خانم ها که اصلاً نمی داد و تحویلشون نمی گرفت، در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کارت میداد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند.
احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی خیلی خوشگل و گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدم های باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده !
بدجوری کنجکاو بودم بدونم اون کارت ها چی هستن !
با خودم گفتم یعنی نظر این کارت پخش کن خوش تیپ و با کلاس راجع به من چیه ؟! منو تائید می کنه ؟!
کفش هامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و برق بزنه ! شکمو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو جوری نشون بدم که انگار واسم مهم نیست !
اما دل تو دلم نبود ! یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده ؟! همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخندی بهم نگاه کرد و یک کاغذ رنگی طرفم گرفت و گفت : آقای محترم ! بفرمایید !
قند تو دلم آب شد ! با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم : می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم ! چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک ! وایستادم و با ذوق تمام به کاغذ نگاه کردم، فکر می کنید رو کاغذ چی نوشته بود ؟

 

 

 

 

 

 

 

.
.
.
.
.
.

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید ! پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !

 

 

 

نویسنده: ׀ تاریخ: پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:داستـان های,کوتـاه , خوانـدنی,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

   پنج داستان کوتاه

 

مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود. ناگهان صداي فريادي را ‌شنید و متوجه ‌شد كه كسي در حال غرق شدن است. فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد... اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر ديگر را نجات ‌داد!

 


ادامه مطلب
نویسنده: ׀ تاریخ: چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:پنج,داستان,کوتاه,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"


ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

بازی صندلی،در مهد کودکهای ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.

 در مهد کودکهای ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه ...


ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:بازی صندلی در ایران ,بازی صندلی در ژاپن, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

                امام صادق(ع(  : کل شهر محرم و کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا

کربلا به وسعت همه انسانیت است برای تک تک انسانها ، در تمام طول حیاتشان ؛ تا هر کس گمشده اش را آنگونه که باید حسینی بیابد.


ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:کربلا,امام,حسین,عاشورا,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

داستان خدا و گنجشک !!!!

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.


ادامه مطلب
نویسنده: ׀ تاریخ: یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:داستان,خدا,گنجشک, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

شعری از شاعر جوان خانم ف.آزادواری


ادامه مطلب
نویسنده: ׀ تاریخ: 15 مهر 1390برچسب:شعر, شاعر معاصر ,آزادواری , آزادوار,شعر نو,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید، به گاو و گوسفند و مرغ خبر داد.

همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.

ماری در تله افتاد و زن صاحب مزرعه را گزید ،از مرغ برایش سوپ درست کردند ، گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند و گاو را برای مراسم ترحیم کشتند.

و در تمام این مدت موش از سوراخ دیوارنگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت ، فکر می کرد!!

 

نویسنده: داود ׀ تاریخ: پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:داستان کوتاه ,یک درس بزرگ , ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمیرسید.

از همون اول كم نیاوردم، با ضربه دكتر چنان گریه‌ای كردم كه فهمید جواب «های»، «هوی» است.

هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شكستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمیكردم!


ادامه مطلب
نویسنده: ׀ تاریخ: جمعه 1 مهر 1390برچسب:داستان کوتاه ,یك آدم خوش شانس,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

دلبسته ی کفش هایش بود .کفش هایی که یادگار سال های نوجوانی اش بودند.دلش نمی آمد دورشان بیاندازد . هنوز همان ها را می پوشید .اما کفش ها تنگ بودند و پایش را می زدند .قدم از قدم اگر برمی داشت تاولی تازه نصیبش می شد .سعی می کرد ....


ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: شنبه 11 تير 1390برچسب: کتاب در سینه ات نهنگی می تپد ,عرفان نظرآهاری,خوشبختی, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

اگر می خواهید خدا را بشناسید ، در پی کشف رازها نباشید .
بلکه به گرداگرد خویش نگاه کنید ، او را خواهید دید که با کودکانتان سرگرم بازی است .
و به آسمان بنگرید ، او را خواهید دید که در میان ابرها گام بر می دارد،در حالی که دست هایش را در آذرخش دراز کرده است و در باران پایین می آید .
او را خواهید دید که در گل ها می خندد ، آن گاه به پا می خیزد و در لابلای درختان ، دستانش را برای شما تکان می دهد .

و خدا را خواهید دید وقتی...

نویسنده: داود ׀ تاریخ: شنبه 11 تير 1390برچسب:زیبایی , شگفتی های خدا, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

حضرت زینب سلام الله علیها بزرگ بانوی جهان اسلام ، بیدادگر و ادامه دهنده حادثه عاشورا می باشند .الگوی راستین وی ، بانوی دو عالم حضرت فاطمه (س) ، بوده است .زینب (س) در دامان پر مهر و معنویت فاطمه (س) از سرچشمه معارف اسلامی و قرآنی سیراب گشت  . . .


ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:حضرت, زینب, بزرگ ,بانوی ,جهان, اسلام , بیدادگر ,حادثه ,عاشورا ,حضرت زینب,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

کوچ مغزها

میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟.  . .


ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: شنبه 21 خرداد 1390برچسب:ایران ,اسکندر,کوچ , مغزها,حکومت ,داستان, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

حسنك

گوسفند بع بع مي كرد سگ واق واق مي كرد و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي؟ شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود. حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند. او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند. موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت ...


ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: شنبه 21 خرداد 1390برچسب:حسنك, داستان کوتاه , , ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

ارزشمندترين چيزهای زندگي معمولا ديده نميشوند ويا لمس نميگردند، بلکه در دل حس ميشوند.

پس از 21 سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم . زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن استکه اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد .

آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود ولي . . . .


ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:داستان زیبا , روز مادر,مادر, داستان کوتاه , داستان تکان دهنده , , ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

نوشته ای از چارلی چاپلین:

با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه،

رختخواب خرید ولی خواب نه،

ساعت خرید ولی زمان نه،

می توان مقام خرید ولی احترام نه،

می توان کتاب خرید ولی دانش نه،

دارو خرید ولی سلامتی نه،

خانه خرید ولی زندگی نه،

و بالاخره ، می توان قلب خرید ، ولی عشق را نه !!!

برگرفته از کتاب داستانهای کوتاه و شگفت انگیز آقای امیر رضا آرمیون

نویسنده: داود ׀ تاریخ: جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:چارلی, چاپلین,چارلی چاپلین,کتاب, داستانهای ,کوتاه ,شگفت ,انگیز, ,امیر ,رضا ,آرمیون,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

بیمارم ، مادرجان            می دانم ، می بینی     می بینم ، می دانی

می ترسی ، می لرزی         از کارم ، رفتارم ، مادرجان  .  .  .


ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:شعر مهدی اخوان ثالث , مهدی اخوان ثالث ,بیمارم , مادرجان, شعر ,شعر ثالث,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

در دل کویر ، دشتی وسیع مانند نگینی می درخشد این دشت زیبا و پربرکت دشت جوین ، و گوشه ای از این خاک زر خیز خانه آبا و اجداد من است، آزادوار

اینجا روستای من است . روستای توست . روستای پدران و مادرانمان .جایی که وقتی قدم در خاکش می گذاری ، نگاه آشنای مردمی را می بینی که پر از سوال است که این آشنایی دیرین است یا غریبه ایست . که چرا اینقدر دیر به دیدنمان آمدی ، چقدر دلتنگتان بودیم ، نکند فراموشتان شده ایم .

اینجا سکوتش معرکه است. وقتی می خوابی گویی هزار سال خوابیده ای اینجا هوایش جان می دهد برای نفس کشیدن همین و بس . اینجا خاکش بوی مهر می دهد بوی گرما ، بوی خاک . این روستای کویری در دل گرما باز هم گرمایش دل نشین است و اینجا نانش بوی زندگی می دهد . دلم می خواهد هنوز بچه بودم و کنار پدرم شبها در حیاط خانه بی بی می خوابیدم و ستاره های نورانی و شبهای سیاهش را می دیدم . آخه می دونی اینجا شبها و آسمانش خیلی زیباست سیاه سیاه و پر از ستاره . شبی آرام و در سکوت . صدای پارس سگ ها و گاه گاهی قورباغه ای که می پرد و می خواند .بدون صدای ماشین و هم همه ی مردم . اینجا شب ها همه می خوابند ، همه آرامند و روز ها کمتر صدای ماشین می شنوی ، اما تا دلت بخواهد صدای موتور است و جوانانی که می روند و می آیند . حیفت نمی آید از اینجا بروی به شهری که پر است از دود و صدا و بیرنگی . بیرنگی اش نمی ارزد به زیبایی هزار چراغ و مغازه و هم همه . چرا دلت را به کار نمی دهی ، اینجا به کار تو نیاز دارد .

 

این مطلب به عنوان پست ثابت وبلاگ می باشد برای دیدن مطالب جدید مطالب زیر را بخوانید

نویسنده: داود ׀ تاریخ: شنبه 10 ارديبهشت 1398برچسب:کویر, آزادوار,دشت, جوین, دشت جوین ,روستا,ستاره های نورانی ,آسمان ,آسمان زیبا,, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

سد یا سکّو ؟!

در رمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد . بعضی از ندیمان و بازرگانان ثزوتمند پادشاه ،بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم . . . .


ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:سد,سکّو, پادشاه, شانس, تغییر زندگی , ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

مادر

 

يك پسر كوچك از مادرش پرسيد : چرا گريه مي كني ؟
مادرش به او گفت: زيرا من يك زن هستم .
پسر بچه گفت: من نمي فهمم.
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هيچگاه نخواهي فهميد.
بعدها پسر. . . . .


ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:مادر ,فرشته,چرا زن ها به آساني گريه مي كنند؟, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 خدا چلچراغی از آسمان آویخته است.

گفتند: چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارو کن،شب چهلمین خضر (ع) خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رفتم و روبیدم و خضر (ع) نیامد . زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم . گفتند: چله نشینی کن . چهل شب خودت باش و خدا و خلوت . . . .


ادامه مطلب
نویسنده: داود ׀ تاریخ: دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب: خدا ,چلچراغی, آسمان, آویخته ,خدا چلچراغی از آسمان آویخته,خضر (ع) ,خلوت دل,پرنیان بهشتی ,عشق, جهنم,عرفان نظرآهاری, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

تمامی حقوق برای سایت روستای آزادوار محفوظ است. انتشار مطالب با ذکر منبع بلامانع است
ضمن تشکر از بازدید شما دوست عزیز از سایت روستای آزادوار
داود